امروز: 26 آبان 1404

سهراب سپهری؛ وقتی شعر با نقاشی در هم آمیخت

سهراب سپهری، شاعر و نقاش، مردی که راهِ زندگی را نه در پیچیدگی و فریاد، که در سادگی و تماشای برگ و باران یافت. او از آن دسته هنرمندانی بود که مرز میان شعر و نقاشی را شکست و از آن‌سوی این شکاف، جهانی تازه ساخت؛ جهانی از رنگ، آب، درخت و حضور.

مشخصات فردی سهراب سپهری

  • نام کامل: سهراب سپهری
  • تولد: ۱۵ مهر ۱۳۰۷، کاشان
  • درگذشت: ۱ اردیبهشت ۱۳۵۹، تهران
  • ملیت: ایرانی
  • پیشه: شاعر و نقاش
  • سبک شعری: شعر نو، طبیعت‌گرا و عرفانی
  • تحصیلات: هنرهای زیبا، دانشگاه تهران
  • آثار شاخص: صدای پای آب، مسافر، شرق اندوه، حجم سبز
  • ویژگی بارز: پیوند شعر و نقاشی با فلسفه و عرفان

تولد و کودکی در کاشان؛ ریشه‌های خاکی یک شاعر

در پانزدهم مهرماه سال ۱۳۰۷ در کاشان، شهری میان کویر و باغ، کودکی به دنیا آمد که بعدها واژه‌ها را به درخت و آب بدل کرد. پدرش اسدالله سپهری کارمند اداره پست و تلگراف بود و مادرش ماه‌جبین، زنی لطیف و اهل شعر. در خانه‌ای پر از گل و کتاب، در میان باغ‌هایی که باد در آن‌ها می‌پیچید، سهراب نخستین معناهای زندگی را از خاک و برگ و سکوت آموخت.

او از همان سال‌های کودکی، به جای بازی‌های پرهیاهو، در دنیای خیال خود غرق می‌شد. بارها گفته‌اند که ساعت‌ها کنار جوی آب می‌نشست و با سنگ‌ها حرف می‌زد. این همان کودکی بود که بعدها نوشت:

«من صدای نفسِ گل‌ها را می‌شنوم.»

در کاشان، طبیعت خشک و آفتاب‌خورده با رگه‌هایی از آب و باغ، شخصیت او را شکل داد. سپهری بعدها بارها به کاشان بازگشت؛ نه به عنوان زادگاه، که به عنوان ریشه‌ی وجودش.

جوانی و تحصیل؛ آغاز راه نقاشی و شعر

سهراب دوران ابتدایی را در دبستان خیام کاشان گذراند و در دبیرستان پهلوی دیپلم گرفت. از همان زمان به نقاشی علاقه داشت و دفترهایش پر بود از طراحی‌های ساده اما پر احساس.

در سال ۱۳۲۷ وارد دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد و در رشته نقاشی تحصیل کرد. دوران دانشگاه برایش نقطه‌ی تحول بود. با هنرمندان جوان آشنا شد، شعر نو را شناخت، و به دنیای نقاشی مدرن قدم گذاشت. در کنار درس، به کار در شرکت نفت پرداخت اما خیلی زود دریافت که کار اداری، روح آزاد او را در بند می‌کند.

سال ۱۳۳۰ نخستین دفتر شعرش با عنوان «مرگ رنگ» منتشر شد. در همان سال‌ها نقاشی را نیز جدی‌تر دنبال کرد و نخستین نمایشگاه آثارش را در تهران برگزار نمود.

او از همان آغاز، نگاهی متفاوت داشت؛ نه شعرش تقلید از نیما یوشیج بود، نه نقاشی‌اش در قیدِ مکتب خاصی. درونش چیزی می‌جوشید که در قالب هیچ مدرسه‌ای نمی‌گنجید: میلِ دیدنِ بیشتر، لمسِ عمیق‌تر، و گفتنِ کمتر.

از بوم تا دفتر شعر؛ پیوند نقاشی و کلمه

در جهان سهراب، خط و رنگ و واژه، سه بُعد از یک هستی بودند. او در نقاشی همان کاری را می‌کرد که در شعر؛ کشفِ معنا در میانِ خلأ و سکوت.
در یکی از یادداشت‌هایش نوشت:

«نقاشی یعنی دیدنِ دوباره، شعر یعنی گفتنِ دوباره‌ی همان دیدن.»

در دهه ۱۳۳۰ و ۱۳۴۰ چندین نمایشگاه از آثارش در ایران و خارج برگزار شد. آثارش آمیزه‌ای از فضای شرقی و سادگی ژاپنی بود، با رنگ‌هایی ملایم و ترکیب‌بندی‌های مینیمال. در شعر نیز همین سادگی جریان داشت. او با کمترین واژه، گسترده‌ترین تصویر را می‌ساخت.

شعر «صدای پای آب» نماد این پیوند است. در آن، سپهری مانند نقاشی که با قلم‌مو روی بوم حرکت می‌کند، با واژه‌ها تصویری از زندگی می‌سازد:

«اهل کاشانم،
روزگارم بد نیست…
تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی…»

در این شعر، مرز میان گفتار و نقاشی محو می‌شود. خواننده نه فقط می‌خواند، بلکه می‌بیند.

سفرهای دور و درون؛ شرقِ فلسفه، غربِ تجربه

در میانهٔ دههٔ ۳۰، سپهری سفر را آغاز کرد؛ نه سفر به مقصدی مشخص، بلکه سفری برای شناخت خویش. نخست به ژاپن رفت، جایی که ذن و بودیسم در روح او ریشه دواند. در آن‌جا هنر چاپ چوبی را آموخت و با مفاهیم «سادگی» و «خالی بودن» در زیبایی‌شناسی شرقی آشنا شد.

پس از آن به هند، پاکستان، افغانستان، اروپا و آمریکا سفر کرد. در پاریس برای ادامهٔ تحصیل ثبت‌نام کرد و مدتی با هنرمندان فرانسوی معاشرت داشت. در نامه‌ای از آن روزها نوشت:

«پاریس زیباست، اما سکوت کاشان را ندارد. من دلتنگ سادگی‌ام.»

این سفرها در شعرش جاری شد. ترکیبی از عرفان ایرانی و تفکر شرقی، در قالب زبانی مدرن و تصویری. او از تصوفِ ایرانی به «یگانگی هستی» رسید، و از ذن ژاپنی به «رهایی از خود».

شعر سپهری؛ صدای آب در زبان فارسی

سهراب سپهری از دلِ مکتب نیمایی برخاست، اما خیلی زود راهِ خودش را رفت. شعرش نه خشم داشت، نه شعار، نه سیاست. پر بود از «تماشا». او به جای فریاد زدن درباره دردها، به کشفِ زیبایی در ساده‌ترین چیزها پرداخت.

دفترهای شعرش عبارت‌اند از:

  • مرگ رنگ (۱۳۳۰)
  • زندگی خواب‌ها (۱۳۳۲)
  • آوار آفتاب (۱۳۴۰)
  • شرق اندوه (۱۳۴۱)
  • صدای پای آب (۱۳۴۴)
  • حجم سبز (۱۳۴۶)
  • ما هیچ، ما نگاه (انتشار پس از مرگ)

در شعرهایش آب و درخت و خاک، معنا دارند؛ نمادهایی از پاکی، زندگی و بازگشت. او باور داشت که حقیقت در سادگی پنهان است.

صدای پای آب خسرو شکیبایی سهراب سپهری

تحلیل شعر «صدای پای آب»

این شعر نوعی خودزندگی‌نامهٔ فلسفی است. سپهری در آن از کودکی تا بلوغ فکری‌اش را مرور می‌کند. از کاشان و نان و درخت تا پرسش از بودن و خدا.
او می‌گوید:

«من به اندازه‌ی یک ابر دلم می‌گیرد،
وقتی از پنجره می‌بینم حوری دختر بالغ همسایه
پای کمیاب‌ترین نارون زمین را می‌چیند.»
در این سطر، شاعر نه فقط احساس، بلکه فلسفه‌ی اخلاقی و زیباشناسی خود را آشکار می‌کند؛ احترام به زندگی، حتی در کوچک‌ترین جلوه‌هایش.

نگاه فلسفی و عرفانی

سپهری خدا را نه در آسمان، بلکه در برگ و خاک می‌جست. خدا برای او جریان زندگی بود، نه موجودی جدا از جهان. می‌گفت:

«چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید.»
این مصرع خلاصه‌ی جهان‌بینی اوست؛ تغییر زاویه‌ی نگاه، رهایی از عادت، و بازگشت به لحظه‌ی ناب حضور.

نقاشی‌های سپهری؛ رنگ، سکوت، خلأ

در نقاشی نیز مانند شعر، او به دنبال سادگی بود. آثارش اغلب مینیمال، با رنگ‌های طبیعی و خطوط نرم هستند. سکوت در تابلوهایش موج می‌زند.
او از مکاتب غربی الهام گرفت، اما اصالت شرقی خود را حفظ کرد. در بسیاری از آثارش، فضاهای خالی و سفید بخش عمده‌ی بوم را دربرمی‌گیرند؛ همان‌طور که در شعرش نیز، «سکوت» بخش جدایی‌ناپذیر معناست.

نقاشی برایش عبادت بود. می‌گفت: «در نقاشی، خدا را با رنگ لمس می‌کنم.»

زندگی شخصی، تنهایی و رازهای پنهان

سهراب هیچ‌گاه ازدواج نکرد. دربارهٔ عشق‌هایش بسیار گفته‌اند، اما هیچ روایت قطعی وجود ندارد. خودش در یکی از نامه‌ها نوشت:

«من با عشق آشنا شدم، اما نه با ازدواج. من از قید تعلق می‌ترسم.»

او زندگی ساده‌ای داشت. در اتاق کوچکش در تهران، میان تابلوها و دفترهای شعرش زندگی می‌کرد. لباس‌های ساده می‌پوشید و کمتر در محافل ادبی حضور می‌یافت. آرام، متفکر و درون‌گرا بود. دوستانش می‌گویند ساعت‌ها می‌نشست و به یک برگ درخت نگاه می‌کرد، بی‌آنکه سخنی بگوید.

واپسین روزها و مرگ در روشنایی

در اواخر دههٔ ۵۰، علائم بیماری در او آشکار شد. پزشکان تشخیص دادند که به سرطان خون مبتلاست. برای درمان به انگلستان رفت، اما بیماری پیشرفت کرده بود.
در فروردین ۱۳۵۹ به ایران بازگشت و سرانجام در اول اردیبهشت همان سال در بیمارستان پارس تهران درگذشت.

پیکرش را به کاشان بردند و در مشهد اردهال، در نزدیکی مزار امام‌زاده سلطان علی، به خاک سپردند. روی سنگ مزارش تنها نوشته‌اند:

«به سراغ من اگر می‌آیید، نرم و آهسته بیایید…»

شعری که سال‌ها پیش سروده بود، پیش‌گویی آرام مرگ خودش شد.

آرامگاه سهراب سپهری. در اسفند ۱۳۸۷، سنگ سیاه رنگی بر روی این سنگ نصب شد.
آرامگاه سهراب سپهری. در اسفند ۱۳۸۷، سنگ سیاه رنگی بر روی این سنگ نصب شد.

چند شعر ماندگار

«نه ترسی از رفتن دارم، نه شوق ماندن،
تنها تماشای راه مرا بس است.»

«من اهل کاشانم،
نرسیده به درخت، کوچه‌ای هست که از آن، عشق به بامِ خانه‌ها می‌پرد.»

«چشم‌ها را باید شست،
جور دیگر باید دید.»

چند نقل‌قول ماندگار از سهراب سپهری

«کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ،
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم.»

«تا شقایق هست، زندگی باید کرد.»

«در کنار چمن،
هر که می‌خواهد به تماشا بنشیند، بنشیند،
من به دیدن خود آمده‌ام.»

نتیجه‌گیری

سهراب سپهری نه در پی شهرت بود، نه در پی مکتب‌سازی. او جویندهٔ معنا بود، در برگ، در سنگ، در قطره‌ی آب.
در شعر و نقاشی‌اش، انسان و طبیعت یکی‌اند. از خاک آمده و به خاک بازمی‌گردند، اما در میانِ این دو، باید «دیدن» را یاد بگیرند.

او رفت، اما جهانِ او ماند: جهانی از رنگ‌های خاموش و واژه‌های روشن.
هرگاه دلتنگ آرامش شدی، کافی‌ست شعری از او بخوانی، چشمانت را ببندی، و صدای پای آب را بشنوی.